عکس سالاد الویه

سالاد الویه

۲۰ ساعت پیش
سرگذشت ۹ قسمت سوم
اما سهراب روندیدم...رسیدیم خونه وباهم شام خوردیم...کنار بابام دراز کشیدم ولی بابام از شدت خستگی زودخواب رفت..توی فکرام به این فکر میکردم کاش بابام خان بود واصلا نیاز نداشت کار کنه...
بابام از شدت خستگی بعصی شبا حتی بدون خوردن شام خواب میرفت.دستاش توی فصل درو همیشه زخم بود ودستشو میبرید....خیلی برای زندگیمون تلاش میکرد وزحمت میکشید...توی رویاهام بودم که به خواب رفتم...
صبح رفتم توی کوچه واز بزرگی وقشنگی عمارت خان واسه دخترای همسایه گفتم...
یکی میگفت خان خیلی مهربونه ،یکی میگفت خان همیشه دستورمیده وسبیلای گنده داره...یکی گفت شکمشم گنده ست.هرکی ی چیز میگفت وباهم میخندیدیم...

چندهفته ی گذشت که داشتم سرزمین بازی میکردم که ی ماشین سیاه از کنار زمین ردشد...نگاهی به داخلش کردم...راننده داشت رانندگی میکرد وکسی پشت نشسته بود...سهراب بود
تا منو دید سرشو ازتوی اتول (قدیما بجای اتومبیل یاخودرو میگفتن اتول) بیرون کرد و دست تکون وگفت مریم....
مریم....منم سهراب...
منم یکم دنبالشون دویدم وایستادم.ودستم تکون دادم واسه سهراب...
گفتم خوشبحالش سهراب اینا شوفرم( راننده ی خصوصی) دارن وبا اتول میرن ومیان.خستم نمیشن...همونجانشستم ورفتم توفکر...
بابام کارش تموم وشد مریم ،مریم با بریم خونه...
رفتم دستشو گرفتم وگفتم بابا چرا خان اینهمه پول داره وما نداریم؟چرا اونا شوفردارن مانداریم؟چرا اتول دارن ما نداریم؟چراما پولدارنیستیم.؟....
بابام ساکت بود وفقط به سوالام گوش میداد...
یکسره حرف زدم وگفتم وگفتم تا رسیدیم خونه...
ی نفس تاخونه حرف زدم.رسیدیم خونه وبابام لب حوض کوچیک خونمون نشست وپاهاشو شست و ابی به دست وصورتش زد وگفت
دخترم ی نفس داری حرف میزنی آرومتریکم...
برو آب بخور ودست وصورتتم بشور،اوناپاهای گلی تو بشور بیا تواتاق حرف بزنیم.مادرم فوری چای ریخت وبرای بابام اورد ونشست کنارش
مادروپدرم تا وقتی یادم میاد حتی یکبار ندیدم که ازهم دوربخوابن وبهم بی احترامی کنن.خاطرهمومیخواستن واگه یکیشون یکم ناخوش بود اون یکی هم ناخوش میشد فوری.اگه یکیشون ناراحت بود،یاهم حرف میزدن تاحال اونکه ناراحت بهتره بشه...همیشه باهم محترمانه حرف میزدن وهوای هموداشتن.
چای روداد دستش وگفت بفرمایید خسته شدین امروز
بابام گفت این چای روکه از دست شمابخورم خستگیم کامل درمیره...
مادرمم گفت نوش جونتون...

دوباره گفتم بابا چرا جوابموندادی...
مادرم گفت مگه چیشده
بابام گفت چندتا سوال پرسیده ازمن...که من جواب بدم...
گفتم خوب بگید ...
بابام قند وزد توی چای که توی نعلبکی ریخته بود وقندو گذاشت توی دهنش وچای رو سرکشید و ی جرعه دیکه ریخت توی نعلبکی وی فوتش کرد وسرکشید...استکان رو گذاشت وگفت دستت دردنکنه خانم...
دخترم ببین ...خان بزرگ که زنده بود.همینقدر که الان پسراش پولدارن پول داشت.بابای خان بزرگم پولداشتن.مال واملاک داشتن و خدم وحشم فراوون داشتن.اون پول بعداز فوت به پسرش که خان بزرگ بود رسید وبعدم الان به این دوتا خان رسیده...چون بلد بودن از سرمایه ی که دارند چطور استفتده کنن.فکرشون برای ساختن وپولدر آوردن خوب کارمیکنه
گفتم یعنی چی
گفت یعنی بلدن چطور مردم زیر دستشون رو توی مشتشون نگه دارن.پولی رو که دارند رو کجا استفاده کنن.اولش که این زمینهای کشاورزی و باغها همه مال کسای دیگه بود...اومدن واین جا موندگارشدن وکم کم زمینهاروخریدن وباعهارو اباد کردن.بیشتر وبیشتر وبیشتر خریدن و کم کم صاحب همه چیز شدن.تازه بعدش همون مردمو گرفتن تا براشون کارکنن.رو  زمینهای خودشون کارکنن ومحصول برداشت ودرو که کردن تحویل اونا بدن واونام بفروشن ویکم از فروش محصول روبدن به کشاورز وباغدارها..تازه پول بیشتر برا خودشون برمیدارن.بخاطرهمین کشاورز یا باغدار وابسته ی اونا میشن ...
تواین چیزهاروکه نمیفهمی دخترم...
گفتم یکمشو فهمیدم...یعنی خانا به ما زور میگن وپولمون برمیدارن برای خودشون...
بابام گفت ارومتر دخترم...اینحرفارو جای نگیها...
گفتم باشه...نمیگم....

چند روزی گذشت که دوباره خان براش مهمون اومد.اما اینبار خونه ی اون برادر کوچیکه مهمان اومده بود ومادرم دوباره راهی خونه ی خان شد.منم التماس کنان چسبیدم به مادرم تا راصی شد منو ببره.
اما این بارکه رفتیم خونه ی خان.توی حیاط چندتا پسر ودختر رو دیدم که داشتن بازی میکردن.بهشون لبخندزدم...بهم زبون درآوردن ....
منم بیشتر چسبیدم به مادرم.عمارتشون مثل عمارت اون یکی خان بزرگ بود وزیبا.مطبخم پشت عمارت بود.ی خانم مرتب وسبزه با ی خال روی لپش اومد جلو وگفت
زودترکارتوشروع کن خان زنگ زده وگفته براشون کباب ومرغ شکمپردرست کنی...
مادرم گفت چشم ...الان دست به کارمیشم...
همون خانومه دوباره به مادرم گفت چرا دخترتو اوردی مگه نگفته بودم بچه تومطبخ نیاد
مادرم گفت ببخشید خانم.نمیزارم جای بره...نمیزارم نزدیک اجاقم بشه...
گفت توی حیاطم نبینمش...
مادرم گفت چشم حتما....

مادرم دست به کارشد ومنم کنارش نشستم وتوی فکربودم ومادرم یکم سبزی گذاشت جلوم وگفت پاک کن مریم تا سرگرم بشی...
منم سرگرم سبزی هاشدم.بلد نبودم که پاک کنم.با شاخه وبرگ همه رو ریختموباهم قاطی کردم.مادرم که کارش کمترشد کنارم نشست وبهم یاد داد چطورباحوصله کارکنم وشبزی هاروپاک کنم...
غذارو اماده کردیم ومادرم غذارو کشید وسفره انداختن.دوست داشتم مثل دخترای مطبخ که غذا رومیبردن منم غذاهاروببرم و داخل عمارتم ببینم.اما مادرم ی چشم غره ی بهم رفت که ایستادم وتکون نخوردم تا اخرین لحظه که میخواستیم بریم...زن خان به مادرم پول داد و باهم برگشتیم خونه...
توی حیاط دوباره همون بچه هارو دیدم...سهرابم بود.بهم لبخندزد ودست تکون داد...اما پسراو دخترای دیگه بهم زبون دراوردن وگفتن پاپتی...رعیت بدبخت...
معتی حرفشونو نفهمیدم...به مادرم گفتم رعیت بدبخت یعنی چی؟پاپتی یعنی چه؟حرف بدیه؟
مادرم که همینطور داشت دستمومیکشید گفت اره بده...اماتوچنین حرفی نزنی باشه...
گفتم باش...
...